• وبلاگ : زبان سبـــز
  • يادداشت : از هفت دولت آزاد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    www.narvan.parsiblog.com

    حاج آقا آروم قدمهاش رو به سمت پسر كج كرد . كنار در حسينيه ايستاده بود و به جنب و جوش جوانان كه مشغول تزئين خيابان بودند نگاه مي كرد .چقدر چهره اش معصوم بود . قبل از اينكه حاج آقا برسه جوون چند قدمي جلو آمد و سلام كرد . چه دل نشين بود نگاه پر برقش ...


    حاج امير پرسيد : اسمت چيه جوون ؟


    _ مهدي


    .

    .

    .

    .

    .

    فرخنده ميلاد با سعادت ولي عصر ( عج )‏ مبارك باد .

    چشم به راه حضور سبزت هستم .

    حواست هست ؟ خوني كه در رگهاي تو جاريست باقي مانده خون همين شهداست همين شهداي گمنامي كه عصر جمعه منتظرند ولي نه منتظر پدر نه منتظر مادر يا دوستان ،شايد منتظر تو بودند كه بيايي و بفهمي چه ديني بر گردن توست تا به خود آيي ..............

    در برگ نگاه چشم به راهت هستم

    سلام

    البته يكم موضوعش تكراري بود ولي خب با يك زبون ديگه گفتيد.

    مثلا من همونو به شكل مسابقه دروغگويي نوشتم.

    ولي بازم جالب بود ...

    ممنون كه دعوتم كرديد .