سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و شنید که مردى مى‏گوید « إنّا لِلَّهِ وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُونَ » فرمود : ] گفته ما « ما از آن خداییم » اقرار ما است به بندگى و گفته ما که « به سوى او باز مى‏گردیم » اقرار است به تباهى و ناپایندگى . [نهج البلاغه]
 
شنبه 86 دی 15 , ساعت 10:52 صبح

200 سال قبل:میرزا حسین قلی خان برای پسرش علی اکبر:آری فرزندم...سی سال پیش که پدرم می خواست با قاطر سیاه خود به سفر برود،آن قاطر رم نمود و جفتک هایی پرتاب کرد...پدرم از روی قاطرافتاد و جابه جا قلنج فرمود و جان به جان آفرین تسلیم فرمود...حال اکنون من می خواهم با خر خاکستری مان سفر کنم...اگر اتفاقی برای من افتاد تو سرپرست خانوده باش...

علی اکبر:نه پدر جان...ان شاء الله که اتفاقی نمی افتد و شما به سلامت بازمی گردید...

*************************************************************************************************************************************************

150 سال قبل:میرزا علی اکبر خان برای پسرش محمدعلی:بله پسرم...پنجاه سال قبل که پدرم میرزا حسین قلی خان می خواست با خر خاکستری مان به مسافرت برود آن خر مثل قاطر سیاهشان رم کرد و پدرم را به زمین انداخت پدرم جا به جا از دو ناحیه شکست و بعد مرد...حالا من میخواهم با اسب قهوه ای مان سفر کنم...اگر در این سفر اتفاقی برای من افتاد تو از مادرت و بچه ها مواظبت کن...

محمدعلی:نه پدر..ان شاء الله که شما صحیح و سالم بر می گردید...

************************************************************************************************************************************************

100 سال قبل:میرزا محمدعلی خان برای پسرش حسن:آره پسرم...پنجاه سال پیش که بابام می خواست با اسب قهوه ای مون بره سفر اون اسب رم کرد و افتاد و پدرم سرش شکست و درجا مرد...حالا من می خوام با این کالسکه سفر کنم...اگه طوری شد تو مراقب بچه ها باش...

حسن:نه بابا... اتفاقی نمی افته...

*************************************************************************************************************************************************

پنجاه سال قبل: حسن آقا برای پسرش جواد:آره پسرم...پنجاه سال قبل که بابا بزرگت میرزا محمد علی خان می خواست با کالسکه سفر کنه...وسط راه یه چرخ کالسکه شکست و کالسکه چپه شد و بابام موند زیرش و درجا به رحمت خدا رفت...حالا من می خوام که با این ماشین برم سفر...اگه مثل اجدادم واسه من اتفاقی افتاد تو مراقب مامان و برادر و خواهرت باش...

جواد:نه بابا...اگه خدا بخواد چیزی نمی شه...شما هم سالم میری و سالم برمی گردی...

*************************************************************************************************************************************************

زمان حال:جواد آقا برای پسرش امیر:آره پسرم...پنجاه سال قبل که بابام داشت با ماشین سفر می کرد یهو چرخ ماشین ترکید و بابام با ماشین رفت ته دره...حالا من می خوام با هواپیما سفر کنم...اگه طوری شد تو سرپرست خونواده هستی...

امیر:نه بابا...الان دیگه زمونای قدیم نیست....شما داری با بهترین شرکت هواپیمایی خاور میانه سفر می کنی...چیزیت نمی شه...

*************************************************************************************************************************************************

بیست سال بعد:امیر آقا برای پسرش حمید:آره پسرم...بیست سال قبل که بابابزرگت می خواست با هواپیما بره سفر بعد از سی و شش ساعت تأخیر با یه هواپیمای دیگه رفتن...تازه اون هواپیما اونارو داشت می برد به یه شهر دیگه که وسط راه سقوط کردن و همه شون سوختن...حالا منم از روی ناچاری می خوام با این هواپیما سفر کنم... ممکنه منم مثل پدرانم بمیرم...مواظب خونواده باش...

حمید:نه بابجون...الان دیگه توی کشور ما تکنولوژی پیشرفت کرده...دیگه طوری نمی شه...

*************************************************************************************************************************************************پنجاه سال بعد:حمید آقا می خواهد با هواپیما به مسافرت برود...همه ی فامیل و آشنایان با چشمان گریان به بدرقه ی او آمده اند...برخی لباس سیاه به تن کرده اند... حمید آقا از تک تک آنان خداحافظی می کند و حلالیت می طلبد...مادر حمید آقا در حالیکه عکس شوهر مرحومش را گرفته برای آخرین بار به پسرش نگاه می کند و می گوید:الهی به سرنوشت اجدادت گرفتار نشی پسرم...

حمید آقا آخرین وصیت ها و سخنان خود را می گوید و بعد به پسرش مجید می گوید:پسرم اگه واسه من اتفاقی افتاد...تو از خونواده مراقبت کن...وصیت نامه هم توی کشوی میزمه....

مجید:بابا بی خیال...الان دیگه کشور ما اند(end)تکنولوژی شده...از این خبرا نیست...مطمئن باش...

**********************************************************************************************************************************************

هفتاد سال بعد:مجید آقا می خواهد با هواپیما سفرکن.... و این ماجرا همچنان ادامه دارد.

نویسنده:زبانسبز



لیست کل یادداشت های این وبلاگ