سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان خطای آموزگارش را نشناسد، تا آنکه اختلاف [و دیگر نظرات]را بشناسد . [ایّوب علیه السلام]
 
سه شنبه 85 اسفند 1 , ساعت 3:28 عصر

آقای رییس:خب بروبچ حالتان چطور است؟چگونه اید؟در این مدت که همدیگر را ندیدیم چکار کردید؟

بانوی معاون:عرضم به حضور شما که من در این مدت  در جهت حفظ زیبایی شهر اقدامات فراوانی کردم.هنوز پوسترهای تبلیغاتی ام را از در و دیوار شهر نکنده اند.یعنی داده ایم آنقدر محکم بچسبانند که حالاحالاها کنده نشود.

اقای رییس:خوب است!خوب است!اینطوری جوانان شهر هم با همین عکس ها سرگرم می شوند و بهره می برند و سراغ فساد و فحشا نمی روند.راستی اسم آن لوسیون جدید که مصرف کرده اید چیست؟خانم من مدتی است چشمش دنبال آن است.

بانوی معاون:می دهیم با پیک بریتان بیاورند.

آقای رییس:خب آقای معاون(2)شما چه کار کردید؟

آقای معاون(2):عارضم به حضور انور شما که مارفتیم در محلات اطراف شهر مقداری شعار دادیم بعد عمل نکردیم بعد ملت رفتند سرکار بعد مدتی همانجا ماندند بعد دیدیم خیلی ضایع است گفتیم بروند آنها را پایین بیاورند.

آقای رییس:احسنت!بسیار زیبا.خب برویم سراغ آقای مشاور(1).

آقای مشاور(1):بعله.ما دادیم محلات مختلف شهر را کندند.

آقای رییس:چرا؟

آقای مشاور(1):هیچی.همین طوری.دیدیم کارگران بیکارند گفتیم مشغول کار شوند.

اقای رییس:من به داشتن چنین مشاورانی که در کار اشتغالزایی جدّی هستند افتخار می کنم.حالا به چه نتایجی رسیدید؟

آقایمشاور(1):در دو ناحیه آنقدر کندیم که به نفت رسیدیم.بعد در دو ناحیه هِی کندیم دیدیم هوا دارد داغ می شود. اخرش فهمیدیم که با مرکز زمین 10 متر فاصله داریم.همانجا دوتا نیمرو درست کردیم زدیم توی رگ بعد برگشتیم.

آقای رییس:آفرین!پس رفتیم توی استانهای نفت خیز.خب!آقای مشاور(2)از شما چه خبر؟

آقای مشاور(2):قربان در این مدت توانستیم پروه ی پل را 20 سانتی متر جلو ببریم.

(رییس در این هنگام مثل فنر ار جا می پرد و مشاور(2)را در بغل می گیرد)

آقای رییس:آفرین به شما!20 سانتی متر!عجب کار بزرگی!یادم بنداز آخر جلسه به شما پاداش بدم.راستی این   چاله ها هم که مشکل ساز شده اند.می گویند آنها را آنفدر پر کرده اید که حالا برآمده شده اند.

مشاور(2):چه اشکالی دارد قربان!ناهمواری طبیعی ایجاد کرده ایم مگر بد است؟

آقای رییس:هیچ اشکال ندارد!خب آقای منشی از شما چه خبر؟

آقای منشی:قربان دیروز رفتیم در سطح شهر دیدیم که این کارگران شهرداری چقدر هنرمندند.آسفالت و چمن کاری را با هم می کنند.

(دهان جملگی اعضا بازمانده است)

آقای رییس:اُه...چه جوری؟

آقای منشی:آسفالت ها آنقدر نرم هستند که چمن و گل به راحتی از آن عبور می کنند.خب آقای رییس از شما چه خبر؟

آقای رییس:راستش این که ما یک برج سیزده طبقه زدیم در وسط شهر.

آقای معاون(2):این به چه درد می خورد؟

آقای رییس:مردم می توانند از سایه ی آن استفاه کنند.

بانوی معاون:عجبا!عجبا!چه منفعتی!!!

آقای مشاور(2):قربان راستی آن بدهی تان به شهرداری چه شد؟چندصد میلیونی می شد مگر نه؟

آقای رییس:آیا ما بدهی داشتیم؟

همه ی اعضا با هم(در حال سرتکان دادن):نوچ!نوچ!ما که چیزی نمی دانیم!اصلاً بدهی چیست؟

آقای رییس:خب حالا برنامه های آتی تان را اعلام بفرمایید.

بانوی معاون:ما یک سفر به سوییس می رویم.شنیده ایم که کارخانه ی آنجا یک کرم نرم کننده ی جدید زده است.

اقای معاون(2):ما هم می رویم در منطقه ی دیگر شهر ملت را در سر کار قرار دهیم.

اقای مشاور(1):ماهم می رویم ببینیم می توانیم گاز هم استخراج کنیم یا نه!

اقای مشاور(2):ما هم می رویم ببینیم آن 20 سانتی که ساخته بودیم پابرجاست یا نه!

آقای منشی:ما هم می رویم از فضای سبز آسفالت ها بهره ببریم.

آقای رییس:ما هم می رویم از شهرداری پول قرض کنیم.تاجلسه ی بعد بروید به مشکلات مردم برسید.

همه با هم:بله!بله!ما می رویم به درد مردم رسیدگی کنیم.

آقای رییس:در پایان من همه چیز را تکذیب می کنم.ختم جلسه اعلام می شود.

(اعضا به اتاق پذیرایی می روند.)

 

    از:کسی که زبانش سبز است.                  



لیست کل یادداشت های این وبلاگ