گویند زاهدی از جهت رفاه حال خویش خودروی خرید.در راه طایفه ای از خودروسازان بدیدند.دل به حال وی سوزاندند و با یک دیگر قرار دادند که او را به راه راست هدایت کنند و خودرو بستانند و معاینه ی فنی بنمایند.پس یک تن به پیش او درآمد و گفت:«این خودرو را کجا می بری؟»دیگری گفت:«او را به ما بسپار تا معاینه ی فنی اش همی کنیم.»دیگری گفت: «ما به فن و هنر خدمات پس از فروش استادیم.به ما واگذارش تا تو را حالی دهیم و حولی[= پولی] بستانیم.»دیگر گفت:«زاهدا ! خودوری که گازسوز نباشد،به چه کار آید و آن خودروی است بی هنر و پرعیب است.»آن یک بگفت:«آن را به من واگذار تا تعویضش کنم به سه سوت و خودروی تو را عودت دهم در قدرت همچو ماموت.»
از این گونه هر چیز می گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را مردّد گردانید.اما به ناگاه گفت:«اِ...؟...زرنگید...یاران و محبّان من را، هم طایفه گان شما زین گونه سخنان بسیار گفته اند ولیک در صفوف طویل بسیار معطل گشته اند و از بهر بروکراسی اداری بسی مستأصل بشده اند و خودروان برخی از ایشان پس از تعویض و معاینه ی فنی بسی داغان تر گشته اند.این سخنان بیهوده واگذارید و کلام باطل گردانید و دهان فروبندید که من از این گونه سخنان گزاف در نشریات یومیه به وفور دیده ام.»
جماعت خجل و مخذول و ضایع گشتند و سر به گریبان فروبردند و رفتند.زاهد خودرو به خانه برد و با اهل و عیال قصد سفر به دیاری دگر نمود که ناگاه در بین راه خودروش آتش گرفت و جمله خانواده در آن بسوختند و در ایکی ثانیه جزغاله گشتند.
این بود زاهد و روزگارش و اهلش که به پایان آمد و ... کسی است که دل در گیتی غدّار ببندد و فریفته گردد.
نویسنده: زبانسبزی از فرن 5 هجری(از کتاب اخلاق الخودروسازان)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ