قیچی اول
براش زیاد فرق نمیکنه، چه فیلم باشه و چه کاغذ، به هر حال مواظبه که مشکلی به وجود نیاد.سعی می کنه همیشه زود کاری کنه که کسی نفهمه پشت پرده چه خبره.
قیچی دوم
اوایل کارش را خوب بلد نبود. گاهی چنان می برید که وقتی می خواستند آنرا بدوزند جایش معلوم می شد. اما یواش یواش کارش را یاد گرفت. این اواخر جوری می برید که هیچکس نمی فهمید یک تکه از واقعیت گم شده است.
قیچی سوم
همیشه کاغذ از دست قیچی ناراحت بود، به محض اینکه چیزی روی آن نوشته می شد قیچی عصبانی می شد و یک تکه از کاغذ را می برید و دور می انداخت. آخرکار کاغذ خسته شد، دیگر چیزی نمی نوشت که قیچی را عصبانی کند.این جوری هم کاغذ راحت بود و کسی کاری به کارش نداشت و هم اینکه قیچی می توانست در جبهه های دیگر فعالیت داشته باشد..
قیچی چهارم
وقتی بچه بود کاغذهای رنگی را می برید و با آنها شکل های قشنگی درست می کرد و با آنها مشغول می شد.بزرگتر که شد یاد گرفت که چه جوری بقیه را هم با آنها مشغول کند.
جوان که شد پارچه ها را می برید و لباس های زیبایی را آماده می کرد و آنها را طوری به تن واقعیات می پوشاند که هیچ کس نمی فهمید.
کمی که سن و سالش بالاتر رفت آرایشگر شد، موها را کوتاه می کرد، همیشه سرش شلوغ بود و کلی مشتری داشت.کم کم در تغییر قیافه استاد شد.قیافه ی واقعیت.
کمی هم که پیرتر شد دیگر تیغش کند شده بود و کارش رونق نداشت، بالاخره او را به اداره سانسور بردند و از او برای بریدن کاغذها استفاده کردند
بالاخره پیر شد و دیگر تیغش نمی برید، گذاشتندش گوشه آشپزخانه .
یک روز اشتباهاً انداختندش توی سطل آشغال.به سرنوشت کسانی دچار شد که روزی خودش این عمل اشتباه را رویشان انجام داده بود.
قیچی پنجم
وقتی قرار شد اداره را مدرنیزه کنند قیچی ها را جمع کردند و انداختند دور. با استفاده از کامپیوتر کلمات اضافی را حذف می کردند، بدون اینکه هیچ اثری به جا بماند.
نویسنده: یکی از زبانسبزها
لیست کل یادداشت های این وبلاگ