سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش دو گونه است : دین شناسی و کالبد شناسی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
یکشنبه 86 تیر 17 , ساعت 1:25 عصر

عنوان اصلی:نشانه ها(نشانه های منافقین و سرمایه دارها)

آدم بدبخت و بیچاره از هر لحاظ شانس نمی آورد؛حتی از هیکل و شکل و قیافه.یکی از همین آدم های بدبخت،توی شهری بود که از پیداکردن کار در آن ناامید شده بود.آنقدر روزها برای پیداکردن کار دوندگی کرده بود و شبها گرسنه خوابیده بود که قیافه اش شده بود عینهو اسکلت کلاس تشریح زیست شناسی.این آدم تصمیم گرفت که به شهر آبا و اجدادی خودش برود.لااقل آنجا دونفرفامیل داشت که اگر مُرد جنازه اش روی زمین نماند.با آخرین پولهای خودش که در واقع آخرین امیدهای او برای زندگی بودند،سوار یک قطار درجه ی 3  شد.وقتی سوار قطار می شد درست دو روز بود که هیچ چیز نخورده بود.به محض حرکت قطار رفت تا در رستوران قطار چیزی بخورد اما فهمید که به علت ماه رمضان آنجا بسته است.او که ماه رمضان و غیر رمضان برایش فرقی نمی کرد و همیشه ی خدا،اجباراً روزه بود با عصبانیت گفت: «این مسخره بازی ها چیه؟»دیگران که انگار منتظر همین بودند با اخم و نفرت شروع به غرغر کردند:
- نمی میری که!هیکی بی شعور!
- موقع افطار لابد باز میشه دیگه!
آدم بدخت ما که می دانست جروبحث بی فایده است رفت و در گوشه ای کز کرد و در عرض ده ثانیه به کُما رفت.
                                                                  ********************
در حالتی شبیه خواب و بیداری بود که با سر و صدای زیادی از جا پریدفهمید کهموقع افطار شده است.تا خواست خود را به رستوران برساند زیر دست و پای دیگران له شد وقتی هم که به رستوران رسید همه چیز تمام شده بود.ناچار دوتا موز خرید تا از گرسنگی تلف نشود.هنوز اولی را تمام نکرده بود که بازهم عده ای شروع به غرغر کردند:
- یارو پدر سوخته از اون خارجی های بی دینه..!
از صبح تا حالا نق میزد که چرا رستوران بسته اس...حالا داره تفریحی موز می خوره...
در این موقع آدم گردن کلفت و شیک و پیکی جلو آمد:
- اوهوی عمو...تو که جونت بالا اومد که چرا رستوران تعطیله،پس چرا نمیری غذا بخوری؟
آدم بدخت گفت:«چون پول ندارم...»
- پس اگه پول نداشتی چرا اونقدر اصرار داشتی که رستوران باز بشه؟
دیگران هم با او همصدا شدند.یکی گفت:«احمق!کی رو میخوای گول بزنی؟تو خیال می کنی ما شماها رو نمی شناسیم؟شماها   همه تون جاسوسین...خائن مملکتین...اصلاً بگو ببینم تو چرا اینقدر لاغری؟»
آدم بدبخت گفت:«چرا نداره...لاغرم دیگه...ریختم اینجوریه...»
- پس چرا ریخت بقیه اینطوری نیست؟...چرا هیچکس اینقدر لاغر نیست؟
- من مدتها بیکار بودم...غذای کافی نخوردم...
- آهان...پس چون تو مملکت بیکاری هست...از این جهت؟
یک نفر از پشت جمعیت داد زد:برادران و خواهران توجه کنین..اینا روش کارشون اینه...عمداً غذا نمی خورن تا لاغر شن بر ضد مملکت  تبلیغات کنن...این از اون منافق های بی دینه...
با شنیدن کلمه ی منافق ،بقیه ریختند سر آدم بدبخت.زن و مرد و پیر و جوان تا میخورد او را زدند.گرسنگی و درد کتک ها باعث شد آدم بدخت از حال برود.
                                                       ******************************
وقتی به هوش آمد دید در بازداشتگاه است.دوتا پاسبان آمدندو او را به اتاق بازپرسی بردند.بازپرس پس از اینکه مدتی قد و بالای او را برانداز کرد پرسید:چرا تبلیغات ضدمملکتی می کنی؟
آدم بدخت پرسید:«اینی که گقتی چی هست؟» در واقع راست هم می گفت.او تا آن روز معنی این کلمات را نمی دانست.بازپرس گفت:«سر تا پای تو گواهی میده که منافقی...»
آدم بدخت به فکر حرفهای توی قطار افتاد.لاغر بودن،بی پولی،بیکاری،طرز غذاخوردن،همه ی اینها دلیل منافق بودن آدم است.با این همه دلایل محکم و منطقی نمی دانست چه جوابی به بازپرس بدهد.همینطور ساکت ماند و به صورت بازپرس نگاه کرد.نتیجه ی بازپرسی این شد که او را تا وقت دادگاه به زندان ببرند.در واقع زندانِ ما،برای آدم بدبخت بهشت بود.جایی برای استراحت داشت و سه وعده غذا در روز و چهارپنج استکان چای روزانه،سهمیه اش بود.روز به روز چاق تر و سالم تر می شد.علاوه بر آن از هم سلولی هایش راه خوب زندگی کردن را یاد گرفت و دانست آدم باید از چه راهی برود تا زندگی اش تأمین شود.فقط حیف که زود وقت دادگاهش فرارسید و به دلیل نداشتن مدرک علیه او آزادش کردند.روزی که وارد زندان شده 45 کیلو و روز خارج شدن 115 کیلو وزن داشت.کار و بارش بد نبود و معنای منافق را هم فهمیده بود.
یک روز خواست تا برای مسافرت شغلی با قطار به شهر دیگری برود.در قطار،راهروهای تنگ برای هیکل گنده ی او مشکل ایجاد میکرد.چندبار که خواست از راهرو رد شود برای خانم هایی که می خواستند از راهرو عبور کنند مشکل ایجاد شد.رفته رفته صدای مسافرهایی که فکر می کردند او قصد چشم چرانی و مزاحمت دارد،در آمد.اما چاره ای نبود.رفت و توی کوپه ی خودش نشست.در فکر فرو رفته بود که یک مرتبه،یک نفر آدم لاغرمردنی که شباهت زیادی به گذشته ی خود آن آدم بدبخت داشت در را باز کرد و درحالیکه با پنجه های استخوانی اش گوشتهای تن او ر ا چنگ می زد داد زد:«شما سرمایه دارهای بی همه چیز خجالت نمی کشید؟فئودال!امپریالیست! »
یکی از پشت جمعیتی که با او آمده بود پرسید:«فیوزدان و امپراتوریست یعنی چی؟»
یکی دیگر گفت:«برادر! فئودال و امپریالیست...چیز خوبی نیست...ضد مملکته...»
دیگران همین که این را شنیدند ریختند سر آدم بدبخت و بیچاره...شانس آورد که کوپه برای همه جا نداشت...آنفدر خورد که از حال رفت...چشمش را که باز کرد،دید توی بیمارستان است.دکتر به او گفت که باید برای مداوا از وزنش کم کند.
اولین کاری که کرد این بود که با هزار زحمت یک پیکان درب و داغون خرید تا دیگر پایش به قطار باز نشود.بعد از آن در یک باشگاه ثبت نام کرد تا هیکل خودش را درست کند  و دیگر نه شبیه منافقین و نه شبیه امپریالیست های سرمایه دار بشود.

نویسنده:آدمی که خیال می کند زبانش سبز است.



لیست کل یادداشت های این وبلاگ