یکی بود یکی نبود.در زمان های قدیم یه نفر بود به اسم گشتاسب که توی یه کشور قدرتو در دست داشت اما خیلی پیر شده بود.احزاب و گروه های سیاسی هی تند و تند بهش فشار می آوردن که از قدرت کناره بگیره.اما گشتاسب نه تنها قصد کناره گیری نداشت بلکه میخواست که قانون اساسی رو هم یه تغییر کوچیک بده و خودشو رییس جمهور مادام العمر بکنه.از طرفی این گشتاسب یه پسر هم داشت به اسم اسفندیار که بدش نمی اومد جای باباش بشینه اما گشتاسب که قضیه رو فهمیده بود اونو فرستاده بود دنبال نخود سیاه که بره و به عنوان نماینده ی دولت دین رسمی رو همه جا برقرار کنه.اسفندیار هم که آدم ورزشکاری بود رفت و سریع دستور پدر رو اجرا کرد و برگشت.گشتاسب این دفعه دیگه بهونه ای نداشت و احزاب هم دیگه ول کن قضیه نبودن.این گشتاسب یه مشاور در امور داخلی داشت که هر موقع کم میاورد به دادش می رسید.آخرش به مشورت اون قرار شد که اسفندیارو بفرستن سراغ رستم که از پهلوونای نامدار روزگار بود و چند دوره در مسابقه ی مردان آهنین قهرمان شده بود.گشتاسب به اسفندیار گفت:«این دفعه دیگه مأموریت آخره...من می خوام یه طرح جمع آوری اراذل و اوباش اجرا کنم...تو رو هم میخوام بفرستم که به سیستان بری و یکی از اراذل سرکش و سابقه دار اونجا رو که اسمش رستمه دست بسته بیاری پیش من...»اسفندیار که در جریان مبازرات قبلی کارت سوختش ته کشیده بود و نمی تونست با ماشین بره سریع پرید روی اسبش و مستقیم رفت زابل... اونجا رستم رو دید و بهش گفت:«من به عنوان نماینده ی دولت اومدم که ببرمت... یا باید با من بیای یا این که حالتو می گیرم...» رستم که چند هزار تا نوچه و شاگرد زیر دستش داشت و توی سیستان همه بهش احترام می ذاشتن دید اگه دست به بند بده و بره حبس،اعتبار چند ساله اش از دست میره و بعد از آزادی دیگه کسی براش تره هم خورد نمی کنه...این شد که آزادی رو حتی به بهای جون خودش خرید و گفت:«ببین اسی جون! از من هر چی بخوای نوکرتم هستم...به جز بند که عمراَ قبولش نمی کنم...» اسفندیار قبول نکرد. رستم به اسفندیار گفت که:«جهان رو به چشم جوونی نگاه نکن ... این گشتاسب نامرد تو رو فرستاده که من بزنم ناکارت کنم خودش راحت شه...چند وقتی صبر کن...بابات می میره اونوقت عین بشار اسد که نشست جای باباش تو هم قدرتو به دست می گیری...»اما اسفندیار این حرفا حالیش نبود و هی زرت و زورت پیری رستم رو به رخش می کشید و مسخره اش می کرد... آخرش هیچ کدوم از دو طرف کوتاه نیومدن.یه روز که اسفندیار جهت دستگیری رستم رفته بود بینشون درگیری رخ داد.اما هیچ کدوم نتونستن موفق بشن...در این وقت زواره که برادر رستم بود دسته ای از بر و بچ بامرام و لوطی زابل رو به جنگ با نیروهای انتظامی که همراه اسفندیار اومده بودن فرستاد...در این درگیری دو تا از پسرای اسفندیار کشته شدن.رستم که زخمی شده بود به قرار گاه خودش برگشت و اسفندیار هم رفت به اردوگاه خودش.
زال بابای رستم که دیده بود اوضاع خطریـه ، یه پر و یه فندک از جیبش در آورد و پرو آتیش زد.نصف شب که شد سیمرغ از آسمون پیداش شد.اول زخمای رستمو درمون کرد وبعدش بهش گفت که اول با اسفندیار از طریق مذاکره رفتار کن.اگه قبول کرد و از مواضع خودش پایین اومد که هیچ، اما اگه آدم نشد یه تیر از چوب گز بهت می دم میذاری توی تیرکمون و می زنی توی چشش تا چشش درآد.چون که اسفندیار بر اثر دوپینگ بقیه ی جاهای بدنش ضد ضربه شده...
فردا صبح رستم به توصیه ی سیمرغ با اسفندیار از در مذاکره دراومد اما اسفندیار بهش گفت:«ببینم مگه یادت رفته که بچه شهرستون هستی...زور و بازوی منو یادت رفت؟... تو الان باید مرده باشی اما به خاطر پول بابات هنوز سالمی...امروز همچین می زنمت که دیگه زال تو رو زنده نبینه...»
رستم گفت:«از عاقبت کار بترس...این قدر به فکر حمله ی نظامی نباش...بیا از طریق مذاکره همه چی رو حل کنیم...بیا مثل لاریجانی و سولانا پاشیم بریم وین یا آتن یا رم...بالاخره یه جای خوش آب و هوا و اونجا علاه بر استفاده از جاذبه های توریستی یه مذاکره ای هم بکنیم...دیگه مثل اونا نیاز به مترجم هم نداریم...»
اسفندیار گفـت:نه...بابام گفته تو علاوه بر اینکه از اراذل و اوباش خطرناک و سابقه دار این منطقه هستی و چندین فقره چاقوکشی و تجاوز به عنف و سرقت مسلحانه و زورگیری داری، از مفسدان اقتصادی هم هستی...ضمناَ با امنیت اجتماعی مشکل داری وبی حجابی رو ترویج می کنی و آزمایش اعتیادت هم مثبته...شایعاتی هم درباره ی رابطه ات با عوامل استکبار جهانی مثل این لاله اسفندیاری و اون کیان تاجبخش به گوش می رسه»
رستم گفت:بابا بی خیال...بابات سر کارت گذاشته...خواسته دکت کنه...»
هرچقدر رستم اصرار کرد،اسفندیار قبول نکرد.آخرش رستم تیر چوب گز رو گذاشت توی تیرکمون دستی و زد به چشم اسفندیار.
نویسنده: فردوسی زبانسبز
لیست کل یادداشت های این وبلاگ