سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با پاداش دادن به نیکوکار بدکار را بیازار . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 87 خرداد 12 , ساعت 8:13 عصر

نمی دانم که برنامه ی سه هفته قبل چراغ خاموش را در اواخر اردیبهشت از شبکه ی یک دیده اید یا نه که در مورد امنیت اجتماعی و آزار و اذیت نوامیس و خانم ها بود.برنامه ی خیلی جالبی بود...یک بازیگر خانم داشتند که جلوی ماشین ملت را می گرفت و به بهانه ی سوار شدن سرکارشان می گذاشت تا مزاحم شوند بعد چند متر پایین تر خِرِ یارو را می چسبیدند که چرا اذیت می کنی...هر چند که چهره ی افراد متخلف ناخلف شطرنجی شده بود ولی از پشت همان تصاویر هم می شد رنگ پریده ی آنها را فهمید...بعضی هایشان بدجوری به لکنت افتاده بودند نمی دانستند چی بگویند...البته بعضی هایشان هم کم نمی آوردند ولی گزارشگر برنامه از آنها بهتر بلد بود زبان بریزد و حالشان گرفته می شد... قسمتی هم درباره ی این آگهی های استخدام منشی خانم بود که طی یک دوربین مخفی دیگر با یک بازیگر خانم دیگر حال یک نفر دیگر را گرفتند... طرف اول یک آدرس دیگر داده بود و بعد آن را عوض کرد و در یک آپارتمان که شکل شرکت گرفته بود قرار مصاحبه گذاشت...بعد با دوربین رفتند حالش را گرفتند و معلوم شد که در آنجا مشروبات الکلی و غیره هم هست...هر چند آن یارو باز هم بهانه می آورد و می گفت اینها برای مهمان خارجی است ولی گزارشگر کم نمی آورد...می گفت فرض کن یک نفر با ناموس خودت چنین کاری بکند...آن وقت چی کار می کنی؟...طرف می گفت پدرش را در می آورم...

ولی دوستان انصافاً یک ذره فکر کنیم و کلاه خودمان را قاضی کنیم...این روزها اوضاع خیلی جالبی درست شده است...بگذریم از موج عظیم آگهی های روزنامه ها که انگار این شرکت های جدیدالتأسیس معلوم الحال هیچ چیز کم ندارند جز یک منشی خانم با روابط عمومی خوب و اینکه عمرنات پتاسیم هیچ نظارتی بر این آگهی ها نمی شود...الان هر مغازه ای هم پشت شیشه اش زده به یک همکار خانم نیازمندیم...لوزام خانگی فروشی... مکانیکی...تعمیرات تأسیساتی منازل(!)....هر چی...می بینی چندتا بچه سوسول قرطی(به قول هموطنان آذری زبان:گودوخ)در یک مغازه یک میز گذاشته اند با یک کامپیوتر و غیر از آن چیزی نیست بعد پشت شیشه یک کاغذ زده اند:به یک همکار خانم با روابط عمومی خوب نیازمندیم...اصلاً این چیزها دیگر برنامه ی چراغ خاموش نمی خواهد که...اوضاع خیلی ضایع است...تابلو است...بعضی هایشان که دیگر خیلی پررو شده اند...کارشان هیچ احتیاجی و هیچ ربطی به خانم جماعت ندارد باز آگهی داده اند...به یک همکار خانم با روابط عمومی خوب نیازمندیم..به یک همکار خانم نیازمندیم...به یک همکار خانم بدون روابط عمومی خوب نیازمندیم...به یک همکار خانم نیازمندیم روابط عمومی اش فرقی نمی کند...به یک همکار خانم همین جوری نیازمندیم...به یک همکار خانم بدون هیچ دلیلی نیازمندیم...فقط به یک خانم نیازمندیم...

یک ذره خجالت بکشیم..مثلاً خیر سرمان مملکتمان اسلامی است...ای بابا...


یکشنبه 87 خرداد 12 , ساعت 5:32 عصر

این اروپایی ها و امریکایی ها که الحق و الانصاف لقب مرفهان بی درد برازنده شان است،انسان های بسیار جلف و بیکار و علافی هستند.می بینی طرف از بس خوشی زده زیر دلش و از هرجهت تأمین است و هیچ تنوعی در زندگی ندارد پا می شد وسط زمستون می پرد داخل استخر پر از یخ یا اینکه وسط تابستان می رود کنیا دستش را تا آرنج می کند توی حلق سوسمارها.سوسماره هم کف کرده که بابا این دیگه کیه؟!...یا اینکه می بینی طرف در استرالیا یک مار چهارمتری پیچیده دورش بعد در حالیکه نیشش تا بناگوش باز است می گوید:این مار می تواند انسان را در عرض دو دقیقه قورت دهد...خوب ابله ! اگر اینطوره مرض داری اینطوری بغلش کردی؟....
اما دوستان اینها هرچقدرش هم که در جستجوی خطر باشند عمراً به مردم شهرما و بچه های محلمان نمی رسند...اون هم در این روزها...یکی بهشان نیست بگوید اگه مردی بیا نیم ساعت وایستا کوچه ی ما توی صف شیر...طرف حاضر  می شود سه ساعت با یک تمساح بخوابد اما اینجا نیاید...چون احتمال هرگونه آسیب دیدگی و شاید هم مرگ برایش می رود...اون هم در یک چنین روزهایی که اوضاع اقتصادی مان حسابی قاراشمیش است و هر روز شایعه ی جدیدی به وجود می آید...فرض کنید ملت بسیار آرام و متین و متمدن وایستاده اند توی صف بربری و دارند بسیار با خلق و خوی خوب خریدشان را می کنند...اگر یکی از جای دیگر بیاید و این وضع را ببیند شک می کند که مهد تمدن فرانسه بوده است...بعد یک دفعه یکی می آید و می گوید آقا خبر دارید می خواهند برنج را سهمیه بندی کنند؟...جمله ی یارو تمام نشده ملت چنان به جان هم می افتند و برای یک دونه بربری با هم کشتی می گیرند که یک دفعه مهد تمدن می شود وسط قبیله ی بربرها...یکی نیست بگوید بابا اینجا صف بربری است چه ربطی به برنج دارد آخه...
یا به این اروپایی ها بگویید تو که صبح وقتی هنوز خورشید نزده و هنوز گرگ و میش است میری در صحرای افریقا دنبال مارمولک و عقرب می گردی اگر مردی بیا اینجا برای من یه دونه شیر بخر...عمراً...هر موقع که صبح زود پا میشوی      میروی بیرن می بینی قبل از تو حداقل دوسه نفر هستند...بعضی از پیرزنها با تشکچه می آیند و بعد از اذان صبح اصلاً پا می شوند می آیند بقیه ی خوابشان را جلوی مغازه...عمراً هرچی بدلکار و ماجراجو از اروپا و امریکا بیاید بتواند پوز اینها را بزند...
می بینی طرف از اروپا پاشده رفته هند یا مالزی یا بنگلادش دارد با شیر و ببر و پلنگ دست و پنجه نرم می کنند...اگر مردی بیا با این بقال کوچه ی ما تا کن... نمی خواهد کشتی بگیری اگر راست می گویی پودر لباس شویی را به قیمت واقعی بخر...عمراً خود اسپارتاکوس و ریچارد شیردل و هرچی نماد شجاعت توی اروپا هست هم نمی تواند کمتر از 1700 تومان پودر بخرد...آن هم پودری که رویش نوشته 500 تومن یا 700 تومن...ما که دیگر برایمان عادی شده است اما اروپایی چون این صحنه ها را ندیده فکر می کند اینجا هم قانون مداری است می گوید:(ترجمه شده)مرد حسابی مگه چند روز پیش توی اخبار 20:30 وزیر بازرگانی نگفته بود که پودر لباس شویی 500 تومن یا 700 تومن...آن وقت آن فروشنده هم می گوید:وزیر بازرگانی[....]کرده با تو...پودر لباس شویی هیچی اگه مردی بستنی را صد تومنی را بخر 150 تومن...یعنی پنجاه تومن هم گرون تر...عمراً از 200 نمی آید پایین...
حالا فهمیدید که چرا بین مردم ما این قدر گردشگر و توریست کم هست؟.....به خاطر اینکه ما اینجا خودمان به اندازه ی کافی در زندگی خودمان تنوع و هیجان و خطر داریم که دیگر جایی برای کنیا و جنگل های مالزی نمی ماند؟...این زینی بقال سر کوچه مان خودش قد دوتا ببر و شش تال مار بوآست...
اگر دستتان به این اروپایی ها و امریکایی ها رسید بهشان از قول من بگویید بابا این افریقا را ول کن بیا اینجا...اگه مردی...
این بقالی و شیرفروشی کوچه ی ما جاذبه اش بیشتر از تخت جمشید و بیستون است...به جان خودم اگر اینها را در دنیا تبلیغ کنید اینقدر از گردشگری سود می بریم که نگو...دیگر به جای سر سرباز هخامنشی می آیند این زینی بقال را    می دزدند و می برند توی موزه ها نشان می دهند.

نوسنده:زبانسبز ماجراجو


پنج شنبه 87 فروردین 22 , ساعت 8:34 عصر

گاو ما ما می کرد.گوسفند بع بع می کرد.سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی...
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

نویسنده:زبانسبزی دبستانی


دوشنبه 87 فروردین 19 , ساعت 4:47 عصر

سوسیالیسم :دو گاو دارید.یکی را نگه می دارید.دیگری را به همسایه ی خود می دهید.
کمونیسم : دو گاو دارید.دولت هر دوی آنها را می گیرد تا شما و همسایه تان را در شیرش شریک کند.
فاشیسم : دو گاو دارید.شیر را به دولت می دهید.دولت آن را به شما می فروشد.
کاپیتالیسم : دو گاو دارید.هر دوی آنها را می دوشید.شیرها را بر زمین می ریزید تا قیمتها همچنان بالا بماند.
نازیسم : دو گاو دارید.دولت به سوی شما تیراندازی می کند و هر دو گاو را می گیرد.
آنارشیسم : دو گاو دارید.گاوها شما را می کشند و همدیگر را می دوشند.
سادیسم : دوگاو دارید.به هر دوی آنها تیراندازی می کنید و خودتان را در میان ظرف شیرها می اندازید.
آپارتاید : دو گاو دارید. شیر گاو سیاه را به گاو سفید می دهید ولی گاو سفید را نمی دوشید.
دولت مرفه : دو گاو دارید.آنها را می دوشید و بعد شیرشان را به خودشان می دهید تا بنوشند.
بوروکراسی : دو گاو دارید.برای تهیه ی شناسنامه ی آنها هفده فرم را در سه نسخه پر می کنید،ولی وقت ندارید شیر آنها را بدوشید.
سازمان ملل : دو گاو دارید.فرانسه شما را از دوشیدن آنها وتو می کند.آمریکا و انگلیس گاوها را از شیر دادن به شما وتو می کنند.نیوزلند رای ممتنع می دهد.
ایده آلیسم : دو گاو دارید.ازدواج می کنید.همسر شما آنها را می دوشد.
رئالیسم : دو گاو دارید.ازدواج می کنید.اما هنوز هم خودتان آنها را می دوشید.(یادتان باشد رئالیسم یعنی واقع گرایی!)
متحجریسم : دو گاو دارید.زشت است شیر گاو ماده را بدوشید.
فمینیسم : دو گاو دارید.حق ندارید شیر گاو ماده را بدوشید.
پلورالیسم : دو گاو نر و ماده دارید.از هر کدام شیر بدوشید فرقی نمی کند.
لیبرالیسم : دو گاو دارید.آنها را نمی دوشید چون آزادیشان محدود می شود.
دموکراسی مطلق : دو گاو دارید.از همسایه ها رای می گیرید که آنها را بدوشید یا نه.
سکولاریسم : دو گاو دارید.پس دین باید از سیاست جدا باشد نیست و به خدا نیازی نیست.

اومانیسم:(انسان گرایی):دو گاو دارید.تا می توانید شیرشان را بدوشید و بخورید.

زبان سبزیسم:دو گاو دارید...دوشیدن آنها را به بعد از بازدید از این وبلاگ موکول می کنید.

زبان سبزی که اصلاً گاو ندارد.


سه شنبه 86 اسفند 21 , ساعت 6:18 عصر

مصاحبه با خدا

به نام خدا

 خدایا این مصاحبه را با نام تو شروع می کنم ، در ابتدا می خواستم درخواست کنم خودتان را بیشتر معرفی بفرمایید
ـ انی انا الله رب العالمین .
منم خدای یکتا ، پروردگار جهانیان .
خدایا دوست دارید به چه نامهایی خوانده شوید ؟
ـ ولله الاسماء الحسنی فادعوه بها
همه نامهای خوب از آن خداست با آنها خدا را بخوانید .( سوره اعراف ، آیه 180 )
خدایا می توانم بپرسم ، چرا ما آدمها را آفریدی ؟
ـ و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون
من جن و انس را نیافریدم مگر آنکه مرا به یکتایی پرستش کنند.(سوره ذاریات ، آیه 56 )
آدم ها دوست دارند بدانند چطور می شود به تو نزدیک شد ؟
ـ و نحن اقرب الیه من حبل الورید
ما از رگ گردن به او نزدیکتریم .( سوره ق ، آیه 16 )
خداوندا در حالیکه برخی مردم ما فقیر هستند بعضی ها فقط به فکر منافع خود هستند و به چیز دیگری جز پول نمی اندیشند . برای آنها چه پیامی داری ؟
ـ والذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها.....
کسانیکه زر و سیم ذخیره می کنند و در راه خدا انفاق نمی کنند ، آنها را به عذابی دردناک بشارت ده . روزی آن طلا و نقره در آتش گداخته شود و پیشانی و پشت و پهلوی آنها را به آن داغ کنند و در آن روز به آنها گفته شود این است نتیجه آن چه از زر و سیم برای خود ذخیره می کردید . ( سوره توبه ، آیه 34 و 35 )
اگر ممکن است بفرمایید مردم چه چیزی را در راه خدا انفاق کنند ؟
ـ قل العفو .
آنچه زاید بر نیازهای ضروری زندگیشان است . ( سوره بقزه ، آیه 219 )
خدایا با وجود آنکه ما دشمنان زیادی در دنیا داریم که مجهز به سلاحهای مخرب هستند ، آیا امیدی به پیروزی هست
ـ و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین
آری ، ما اینگونه اراده کردیم که بر مستضعفین جهان منت گذاریم و آنان را پیشوایان حق و وارث آن قرار دهیم . ( سوره قصص ، آیه 5 )
خدایا عده ای معتقدند که با دشمنان از در مذاکره و سازش وارد شویم ممکن است در این مورد راهنمایی بفرمایید ؟
ـ و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتمسکم النار و ما لکم من دون الله من اولیاء ثم لا تنصرون
هرگز سزاوار نیست که شما با ظالمان همدست شوید که در آن صورت آتش کیفر آنان شما را هم خواهد سوزاند. ( سوره هود ، آیه 113 )
و لا یزالون یقاتلونکم حتی یردوکم عن دینکم ان استطاعوا .
کافران همیشه با شما دشمنی و جنگ خواهند داشت تا آنکه اگر بتوانند شما را از دینتان بگردانند البته اگر بتوانند . ( سوره بقره ، آیه 217 )
با تشکر و سپاس بسیار از اینکه جواب سوالات مرا دادید . اگر در خاتمه سخنی برای مردم دارید بفرمایید .
ـ یا ایها الناس اتقوا ربکم ان زلزله الساعه شیء عظیم
مردم خدا ترس و پرهیزکار باشید که زلزله روز قیامت بسیار حادثه بزرگ و واقعه عظیمی است . ( سوره حج ، آیه 1 )

 

نویسنده:زبانسبز


پنج شنبه 86 اسفند 16 , ساعت 11:12 عصر
 1- (فقط به خاطر تو) دلیل 920 نفر از نامزدهای انتخاباتی که ثبت نام کرده اند اصرار و خواهش دیگر عزیزان بوده. شخصیت های بزرگ سیاسی و غیره از این عزیزان خواهش کرده اند که تو رو خدا بیا ثبت نام کن . این دوستان هم در لحظه آخر بعد از چند بار جواب رد دادن قبول کرده اند. می گویند که کار بعضی ها به التماس هم رسیده که خوشبختانه مورد قبول افتاده. آمار نشون می ده 100% افرادی که ازشون خواهش و التماس شده در نهایت ثبت نام کرده اند. (فقط به خاطر تو)
2- ( فقط احتیاطا) 225 نفر از نامزدها دلیل ثبت نامشان را احتیاطی عنوان کرده اند وگفته اند: ما احتیاطی شرکت کرده ایم . اگر حزبی ما را در لیست قرار دهد که هیچ وگرنه انصراف می دهیم. ... ( فقط احتیاطا)...
3- ( تکیلف غیبی ) 410 نفر اصلا قصد شرکت نداشته اند اما حدودا 30 دقیقه مانده به اتمام ثبت نام یکدفعه احساس تکلیف کرده و به سرعت لباس پوشیده ، مدارک از قبل آماده شده و تکمیل را برداشته و در ایکی ثانیه ثبت نام کرده اند . اینها معمولا 7- 8 تا شاهد هم دارند که یکهو بهشون تکلیف شده. ... ( تکیلف غیبی )....
4- ( یادم نیست چی شد ) 321 نفر ثبت نام کرده اند اما خودشان به یاد نمی آورند. اسمشان هست اما شخصا تکذیب می کنند. البته هیچ دلیلی برای ثبت نام ندارند اما .... بگذریم.... - ( یادم نیست چی شد ) ...
5 – (شرکت نامحسوس ) تعداد نامشخصی نامحسوس شرکت کرده اند . یعنی نه کسی دیده ثبت نام کنند نه اسمشان هست نه تبلیغ می کنند اما .... این عزیزان کلا زندگی نا محسوسی دارند. شغلشان هم نامحسوس است.
6- (چشم وهم چشمی) 83 نفر از روی چشم و هم چشمی شرکت کرده اند. مدیران بلند پایه تیمی مثل پرسپولیس از روی چشم وهم چشمی شرکت مدیرعامل استقلال نامزد شدند . خیلی از شخصیت های حزبی هم از کوری چشم رقبای حزبی در انتخابات ثبت نام کرده اند.
7- (دلایل شخصی) برخی از نامزدها به دلایل شخصی شرکت کرده اند. مثل : شرط ازدواج ، حقوق مکفی ، بیکاری ، در شرف استعفا یا اخراج از منصبهای دولتی ، از لج دختر همسایه ، واسه خنده ، بالابردن اعنماد به نفس ، گرفتن زمین به قیمت مفت، اشتغال زایی در بین اعضای خانواده ، رو کم کنی باباش و دلایل شخصی دیگر که به ما ربطی نداره.
 


شنبه 86 دی 15 , ساعت 10:52 صبح

200 سال قبل:میرزا حسین قلی خان برای پسرش علی اکبر:آری فرزندم...سی سال پیش که پدرم می خواست با قاطر سیاه خود به سفر برود،آن قاطر رم نمود و جفتک هایی پرتاب کرد...پدرم از روی قاطرافتاد و جابه جا قلنج فرمود و جان به جان آفرین تسلیم فرمود...حال اکنون من می خواهم با خر خاکستری مان سفر کنم...اگر اتفاقی برای من افتاد تو سرپرست خانوده باش...

علی اکبر:نه پدر جان...ان شاء الله که اتفاقی نمی افتد و شما به سلامت بازمی گردید...

*************************************************************************************************************************************************

150 سال قبل:میرزا علی اکبر خان برای پسرش محمدعلی:بله پسرم...پنجاه سال قبل که پدرم میرزا حسین قلی خان می خواست با خر خاکستری مان به مسافرت برود آن خر مثل قاطر سیاهشان رم کرد و پدرم را به زمین انداخت پدرم جا به جا از دو ناحیه شکست و بعد مرد...حالا من میخواهم با اسب قهوه ای مان سفر کنم...اگر در این سفر اتفاقی برای من افتاد تو از مادرت و بچه ها مواظبت کن...

محمدعلی:نه پدر..ان شاء الله که شما صحیح و سالم بر می گردید...

************************************************************************************************************************************************

100 سال قبل:میرزا محمدعلی خان برای پسرش حسن:آره پسرم...پنجاه سال پیش که بابام می خواست با اسب قهوه ای مون بره سفر اون اسب رم کرد و افتاد و پدرم سرش شکست و درجا مرد...حالا من می خوام با این کالسکه سفر کنم...اگه طوری شد تو مراقب بچه ها باش...

حسن:نه بابا... اتفاقی نمی افته...

*************************************************************************************************************************************************

پنجاه سال قبل: حسن آقا برای پسرش جواد:آره پسرم...پنجاه سال قبل که بابا بزرگت میرزا محمد علی خان می خواست با کالسکه سفر کنه...وسط راه یه چرخ کالسکه شکست و کالسکه چپه شد و بابام موند زیرش و درجا به رحمت خدا رفت...حالا من می خوام که با این ماشین برم سفر...اگه مثل اجدادم واسه من اتفاقی افتاد تو مراقب مامان و برادر و خواهرت باش...

جواد:نه بابا...اگه خدا بخواد چیزی نمی شه...شما هم سالم میری و سالم برمی گردی...

*************************************************************************************************************************************************

زمان حال:جواد آقا برای پسرش امیر:آره پسرم...پنجاه سال قبل که بابام داشت با ماشین سفر می کرد یهو چرخ ماشین ترکید و بابام با ماشین رفت ته دره...حالا من می خوام با هواپیما سفر کنم...اگه طوری شد تو سرپرست خونواده هستی...

امیر:نه بابا...الان دیگه زمونای قدیم نیست....شما داری با بهترین شرکت هواپیمایی خاور میانه سفر می کنی...چیزیت نمی شه...

*************************************************************************************************************************************************

بیست سال بعد:امیر آقا برای پسرش حمید:آره پسرم...بیست سال قبل که بابابزرگت می خواست با هواپیما بره سفر بعد از سی و شش ساعت تأخیر با یه هواپیمای دیگه رفتن...تازه اون هواپیما اونارو داشت می برد به یه شهر دیگه که وسط راه سقوط کردن و همه شون سوختن...حالا منم از روی ناچاری می خوام با این هواپیما سفر کنم... ممکنه منم مثل پدرانم بمیرم...مواظب خونواده باش...

حمید:نه بابجون...الان دیگه توی کشور ما تکنولوژی پیشرفت کرده...دیگه طوری نمی شه...

*************************************************************************************************************************************************پنجاه سال بعد:حمید آقا می خواهد با هواپیما به مسافرت برود...همه ی فامیل و آشنایان با چشمان گریان به بدرقه ی او آمده اند...برخی لباس سیاه به تن کرده اند... حمید آقا از تک تک آنان خداحافظی می کند و حلالیت می طلبد...مادر حمید آقا در حالیکه عکس شوهر مرحومش را گرفته برای آخرین بار به پسرش نگاه می کند و می گوید:الهی به سرنوشت اجدادت گرفتار نشی پسرم...

حمید آقا آخرین وصیت ها و سخنان خود را می گوید و بعد به پسرش مجید می گوید:پسرم اگه واسه من اتفاقی افتاد...تو از خونواده مراقبت کن...وصیت نامه هم توی کشوی میزمه....

مجید:بابا بی خیال...الان دیگه کشور ما اند(end)تکنولوژی شده...از این خبرا نیست...مطمئن باش...

**********************************************************************************************************************************************

هفتاد سال بعد:مجید آقا می خواهد با هواپیما سفرکن.... و این ماجرا همچنان ادامه دارد.

نویسنده:زبانسبز


یکشنبه 86 آبان 13 , ساعت 8:25 عصر

مدیرکل:خب دوستان ما اینجا جمع شدیم که برنامه های لازم رو تدوین کنیم و بودجه رو ببندیم...

معاون اول:بودجه واسه ی چه کاری؟

مدیرکل:دیروز ریس کل می گفت برای توسعه و تجهیز زیرساختها...
معاون دوم:راستی زیرساخت چیه؟

مدیرکل:زیر ساخت..؟...خب...راستی ببینم زیرساخت چیه؟

ریس بخش:آقا زیر ساخت چیزیه که اولاً زیر باشه...دوماً با ساخت و ساز در ارتباط باشه...به نظر بنده این صندلی الان زیر ساخته...
معاون بخش:شایدم مبل زیرساخت باشه...
رییس بخش: در هر حال فرق چندانی نداره...مبل یا صندلی...

مدیر کل:نه آقا...به نظر من کف این اتاق زیر ساخته...اولا از مبل و صندلی زیرتره...بعدش هم با ساخت و ساز خیلی در ارتباطه...

مدیر روابط عمومی:نه آقا برو پایین تر...سطح زمین...کف زمین...

مدیر بخش توسعه و تجهیز:اون وقت اگه توی ماشین بودیم چی...؟کف ماشین و خودرو زیر ساخته...
معاون اول:خیر...به نظر اینجانب...این آسفالت و قیر خیابون زیر ساخته...زیر ساخت اساسی...از اون زیرساخت تر دیگه نداریم...
معاون دوم:نه آقا باید آسفالتو بکنی...بعدش بری زیرش...اون خاک و خل روی زمین...اون زیر ساخته...

رییس بخش:آقا باید به مسئله عمقی نگاه کرد و اونو ریشه ای حل کرد...به نظر من عمق یکی دو متری زمین زیر ساخته...

مدیرکل:آقاجون باید به مسئله علمی نگاه کرد...به نظر بنده پوسته ی زمین زیر ساخته...
مدیر روابط عمومی:آقا پایین تر...قسمت گوشته ی زمین...

معاون دوم:نه آقا هسته ی زمین...هسته ی زمین دیگه خیلی عمقیه و از این علمی تر و ریشه ای تر هم نمی شه...
مدیر توسعه و تجهیز:آخه هسته خودش دو قسمته...به نظر من هسته ی بیرونی زیر ساختیه که ما دنبالش هستیم...
رییس بخش:واسه ی چی هسته ی درونی رو نمی گی؟
مدیر توسعه و تجهیز:آخه اونجا دیگه خیلی داغه...

رییس بخش:عیب نداره آقا...هسته ی درونی...داغ باشه..مگه چه اشکالی داره؟...مرکز زمینه دیگه...
مدیر روابط عمومی:آقا زدی به هدف...مرکز زمین....زیر ساختی که ما دنبالشیم اینه...
مدیر کل:خود مرکز زمین از آهن و نیکل ساخته شده...کدومش زیر ساخت اساسیه...؟

معاون بخش:آقا چون آهن محکم تره زیر ساخت اونه..بالأخره زیر ساخت باید محکم باشه و گرنه بودجه مون هدر میره...
مدیر کل:آفرین...تصویب شد...مبلغ فلان میلیارد میلیارد میلیارد ریال برای توسعه و تجهیز زیر ساختها در نظر گرفته میشه...خسته نباشید...از خودتون پذیرایی کنید.

[همه به اتاق پذیرایی می روند.]

نویسنده: زیانسبز بدون زیر ساخت های اساسی


جمعه 86 آبان 4 , ساعت 7:41 عصر

یکی بود یکی نبود.در زمان های قدیم یه نفر بود به اسم گشتاسب که توی یه کشور قدرتو در دست داشت اما خیلی پیر شده بود.احزاب و گروه های سیاسی هی تند و تند بهش فشار می آوردن که از قدرت کناره بگیره.اما گشتاسب نه تنها قصد کناره گیری نداشت بلکه میخواست که قانون اساسی رو هم یه تغییر کوچیک بده و خودشو رییس جمهور مادام العمر بکنه.از طرفی این گشتاسب یه پسر هم داشت به اسم اسفندیار که بدش نمی اومد جای باباش بشینه اما گشتاسب که قضیه رو فهمیده بود اونو فرستاده بود دنبال نخود سیاه که بره و به عنوان نماینده ی دولت دین رسمی رو همه جا برقرار کنه.اسفندیار هم که آدم ورزشکاری بود رفت و سریع دستور پدر رو اجرا کرد و برگشت.گشتاسب این دفعه دیگه بهونه ای نداشت و احزاب هم دیگه ول کن قضیه نبودن.این گشتاسب یه مشاور در امور داخلی داشت که هر موقع کم میاورد به دادش می رسید.آخرش به مشورت اون قرار شد که اسفندیارو بفرستن سراغ رستم که از پهلوونای نامدار روزگار بود و چند دوره در مسابقه ی مردان آهنین قهرمان شده بود.گشتاسب به اسفندیار گفت:«این دفعه دیگه مأموریت آخره...من می خوام یه طرح جمع آوری اراذل و اوباش اجرا کنم...تو رو هم میخوام بفرستم که به سیستان بری و یکی از اراذل سرکش و سابقه دار اونجا رو که اسمش رستمه دست بسته بیاری پیش من...»اسفندیار که در جریان مبازرات قبلی کارت سوختش ته کشیده بود و نمی تونست با ماشین بره سریع پرید روی اسبش و مستقیم رفت زابل... اونجا رستم رو دید و بهش گفت:«من به عنوان نماینده ی دولت اومدم که ببرمت... یا باید با من بیای یا این که حالتو می گیرم...» رستم که چند هزار تا نوچه و شاگرد زیر دستش داشت و توی سیستان همه بهش احترام می ذاشتن دید اگه دست به بند بده و بره حبس،اعتبار چند ساله اش از دست میره و بعد از آزادی دیگه کسی براش تره هم خورد نمی کنه...این شد که آزادی رو حتی به بهای جون خودش خرید و گفت:«ببین اسی جون! از من هر چی بخوای نوکرتم هستم...به جز بند که عمراَ قبولش نمی کنم...» اسفندیار قبول نکرد. رستم به اسفندیار گفت که:«جهان رو به چشم جوونی نگاه نکن ... این گشتاسب نامرد تو رو فرستاده که من بزنم ناکارت کنم خودش راحت شه...چند وقتی صبر کن...بابات می میره اونوقت عین بشار اسد که نشست جای باباش تو هم قدرتو به دست می گیری...»اما اسفندیار این حرفا حالیش نبود و هی زرت و زورت پیری رستم رو به رخش می کشید و مسخره اش می کرد...  آخرش هیچ کدوم از دو طرف کوتاه نیومدن.یه روز که اسفندیار جهت دستگیری رستم رفته بود بینشون درگیری رخ داد.اما هیچ کدوم نتونستن موفق بشن...در این وقت زواره که برادر رستم بود دسته ای از بر و بچ بامرام و لوطی زابل رو به جنگ با نیروهای انتظامی که همراه اسفندیار اومده بودن فرستاد...در این درگیری دو تا از پسرای اسفندیار کشته شدن.رستم که زخمی شده بود به قرار گاه خودش برگشت و اسفندیار هم رفت به اردوگاه خودش.
زال بابای رستم که دیده بود اوضاع خطریـه ، یه پر و یه فندک از جیبش در آورد و پرو آتیش زد.نصف شب که شد سیمرغ از آسمون پیداش شد.اول زخمای رستمو درمون کرد وبعدش بهش گفت که اول با اسفندیار از طریق مذاکره رفتار کن.اگه قبول کرد و از مواضع خودش پایین اومد که هیچ، اما اگه آدم نشد یه تیر از چوب گز بهت می دم میذاری توی تیرکمون و می زنی توی چشش تا چشش درآد.چون که اسفندیار بر اثر دوپینگ بقیه ی جاهای بدنش ضد ضربه شده...

فردا صبح رستم به توصیه ی سیمرغ با اسفندیار از در مذاکره دراومد اما اسفندیار بهش گفت:«ببینم مگه یادت رفته که بچه شهرستون هستی...زور و بازوی منو یادت رفت؟... تو الان باید مرده باشی اما به خاطر پول بابات هنوز سالمی...امروز همچین می زنمت که دیگه زال تو رو زنده نبینه...»

رستم گفت:«از عاقبت کار بترس...این قدر به فکر حمله ی نظامی نباش...بیا از طریق مذاکره همه چی رو حل کنیم...بیا مثل لاریجانی و سولانا پاشیم بریم وین یا آتن یا رم...بالاخره یه جای خوش آب و هوا و اونجا علاه بر استفاده از جاذبه های توریستی یه مذاکره ای هم بکنیم...دیگه مثل اونا نیاز به مترجم هم نداریم...»
اسفندیار گفـت:نه...بابام گفته تو علاوه بر اینکه از اراذل و اوباش خطرناک و سابقه دار این منطقه هستی و چندین فقره چاقوکشی و تجاوز به عنف و سرقت مسلحانه و زورگیری داری، از مفسدان اقتصادی هم هستی...ضمناَ با امنیت اجتماعی مشکل داری وبی حجابی رو ترویج می کنی و آزمایش اعتیادت هم مثبته...شایعاتی هم درباره ی رابطه ات با عوامل استکبار جهانی مثل این لاله اسفندیاری و اون کیان تاجبخش به گوش می رسه»
رستم گفت:بابا بی خیال...بابات سر کارت گذاشته...خواسته دکت کنه...»

هرچقدر رستم اصرار کرد،اسفندیار قبول نکرد.آخرش رستم تیر چوب گز رو گذاشت توی تیرکمون دستی و زد به چشم اسفندیار.

نویسنده: فردوسی زبانسبز


یکشنبه 86 مهر 8 , ساعت 9:20 عصر

کارمندی مجرّد گوشه ی صحرایی نشسته بود.رئیسش بر وی بگذشت؛کارمند - از آنجا که فراغ ملک قناعت است - سر بر نیاورد و التفات نکرد.رئیس - از آنجا که سطوت سلطنت است - برنجید و گفت:«این طایفه ی پشت میز نشینان امثال چوب خشک اند و اهلیت و آدمیت ندارند.یعنی اینکه در کل آدم نیستن.» معاون نزدیکش آمد و گفت:«ای جوانمرد! رئیس اداره بر تو گذر کرد ؛ چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی و پاچه ای نخاراندی و خویشتن لوس نکردی؟».گفت:«رئیس بزرگ را بگوی توقع خدمت و پاچه خواری از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و چشم به اضافه حقوق و عیدی و ماهانه و ترفیع از تو دارد و دیگر بدان که رئیس از بهر پاس کارمند است نه کارمند از بهر طاعت رئیس.»
رئیس را سخن درویش استوار آمد.گفت:«از من تمنایی بکن!» گفت:«آن همی خواهم که دگرباره زحمت من ندهی».رئیس بگفت:«آخه واسه چی؟»گفت:«بیشین بینیم بابا حال نداری... ده سال همچون کنه ای بر درب اتاق تو بودم اما هیچ توجه ننمودی و ترفیع که ندادی هیچ حالمو گرفتی به من وام ندادی؛ الان خونه ندارم و از آن است که الان خونه زندگی ول کرده ام و به صحرا اندر شدم و اینجا خیمه ای زده ام و از ریشه ی گیاه یونجه و شیر شتر ارتزاق می کنم و اهل و عیال در خانه ی پدر زن گذاشته ام.هر روز قاصدی از جانب پدر زن و برادرزن همی آید و از جانب آنان گوید که خاک توی اون سرت کنم.بیا زن و بچه تو بردار و برو پی کارت.»گفت:«مرا پندی ده!»؛گفت:«کنون که نعمتت هست دریاب و به کارمندان مهربان همی باش که روزی رسد که همین معاون، رئیس تو شود و همچون تو به احدی محل نگذارد.»
نویسنده:زبانسبزی از قرن 7 هجری(از کتاب لطایف الادارات من الاسرارالرؤسا الی الکارمندان)


<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ