سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسادت دوست، ناشی از نادرستی دوستی است . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 86 شهریور 31 , ساعت 6:12 عصر

گویند زاهدی از جهت رفاه حال خویش خودروی خرید.در راه طایفه ای از خودروسازان بدیدند.دل به حال وی سوزاندند و با یک دیگر قرار دادند که او را به راه راست هدایت کنند و خودرو بستانند و معاینه ی فنی بنمایند.پس یک تن به پیش او درآمد و گفت:«این خودرو را کجا می بری؟»دیگری گفت:«او را به ما بسپار تا معاینه ی فنی اش همی کنیم.»دیگری گفت: «ما به فن و هنر خدمات پس از فروش استادیم.به ما واگذارش تا تو را حالی دهیم و حولی[= پولی] بستانیم.»دیگر گفت:«زاهدا ! خودوری که گازسوز نباشد،به چه کار آید و آن خودروی است بی هنر و پرعیب است.»آن یک بگفت:«آن را به من واگذار تا تعویضش کنم به سه سوت و خودروی تو را عودت دهم در قدرت همچو ماموت.»
از این گونه هر چیز می گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را مردّد گردانید.اما به ناگاه گفت:«اِ...؟...زرنگید...یاران و محبّان من را، هم طایفه گان شما زین گونه سخنان بسیار گفته اند ولیک در صفوف طویل بسیار معطل گشته اند و از بهر بروکراسی اداری بسی مستأصل بشده اند و خودروان برخی از ایشان پس از تعویض و معاینه ی فنی بسی داغان تر گشته اند.این سخنان بیهوده واگذارید و کلام باطل گردانید و دهان فروبندید که من از این گونه سخنان گزاف در نشریات یومیه به وفور دیده ام.»
جماعت خجل و مخذول و ضایع گشتند و سر به گریبان فروبردند و رفتند.زاهد خودرو به خانه برد و با اهل و عیال قصد سفر به دیاری دگر نمود که ناگاه در بین راه خودروش آتش گرفت و جمله خانواده در آن بسوختند و در ایکی ثانیه جزغاله گشتند.
این بود زاهد و روزگارش و اهلش که به پایان آمد و ... کسی است که دل در گیتی غدّار ببندد و فریفته گردد.
نویسنده: زبانسبزی از فرن 5 هجری(از کتاب اخلاق الخودروسازان)


چهارشنبه 86 شهریور 21 , ساعت 12:49 صبح

باز مادرم با پدرم حرفش شده بود.مادرم اصرار داشت که نام مرا در یک کلاس کنکور با اساتید مجرب بنویسند در حالیکه پدرم مخالف بود و اعتقاد داشت که آدم باید خودش زحمت بکشد...تا اینکه تلویزیون گزارشی از شاگرد اول های کنکور پخش کرد:

من از همون ابتدای دورانی که برای کنکور می خوندم اصلاً به این کلاس های کنکور اعتقاد نداشتم و خودم توی خونه با کمک برادرم که اونم اصلاً به این جور چیزا اعتقاد نداره و صد درصد مخالف کلاس کنکوره یه برنامه نوشتیم و خودم تنهایی توی خونه درس خوندم...پدر و مادرم وقتی دیدن که خودم قصد دارم با کمک خودم به جنگ کنکور برم از این تصمیم من استقبال کردن...در پایان این نتیجه رو حاصل تلاش خودم و لطف خداوند و کمک های پدر و مادرم و برادرم می دونم و معتقدم که شرکت توی کلاس کنکور موفقیت رو تضمین نمی کنه...
پدرم گفت:دیدی گفتم خانوم...بیا...اینم شاگرد اول کشور...میگه اصلاً کلاس ملاس توی خونواده مون رسم نیست...اونوقت شما هی اصرار کن...
مادرم با دسته جارو کوبید توی سرم:خاک توی اون سرت کنم...از این پسره یاد بگیر...نصف توئه...تنهایی درس خونده...
گفتم:بابا از کجا معلوم که راست میگه...؟
مادرم در حالیکه برای جاروی دوم در تلاش بود گفت:مگه ندیدی که چقدر حجب و حیا داره...از خجالت حتی به دوربین نگاه نمی کرد...
فردا صبح پدرم برنامه ای را تنظیم کرده بود که خودم باید به صورت خودجوش و خودکار و در حرکتی انقلابی آن را اجرا می کردم:
6 صبح بیداری...از 6 صبح تا 12 شب زیر نظر جاروی مامانت درس میخونی...12 شب تا 2 شب اوقات تلف شده...2 شب تا 6 صبح سایر امور جاریه...

این برنامه را یک ماه اجرا کردم و در حال انفجار بودم.تا اینکه وقت اعلام نتایج بعد از انتخاب رشته شد.آگهی های بازرگانی پخش شد و نوبت رسید به یکی از این مؤسسات کنکوری ... مصاحبه با شاگرد اول کنکور:
من از همون روزهای اولی که شروع کردم به درس خوندن با توصیه ی برادرم و تشویق های پدرو مادرم در این مؤسسه ثبت نام کردم...قابل ذکره که برادرم خودش دو سال قبل توی این مؤسسه ثبت نام کرده و نتایج عالی کسب کرده..پدر و مادر من هم وقتی از این تصمیم من مطلع شدن تشویقم کردن...به عقیده ی اونا شرکت در کلاس های کنکور لازم که هیچی واجبه...اصلاً کلاس کنکور برای این تشکیل شده که توش ثبت نام کنن...در پایان این نتیجه رو حاصل تلاش استادان مجرب و کارکشته ی مؤسسه به زور بران کنکور می دونم...و از همینجا اعلام می کنم که شرکت توی این کلاسها قبولی شما دانش آموزهای عزیر رو توی دانشگاه تضمین می کنه...
ادامه ی آگهی:مؤسسه ی به زور بران کنکور...ما شما را به زور به دانشگاه می بریم...با ما ساعات مطالعه ی خود را به 200 ساعت در هفته افزایش دهید(یک هفته 168 ساعت است)...مؤسسه ی به زور بران کنکور...همه ی شاگرد اول های کنکور حد اقل دو سال در کلاس های ما شرکت داشته اند...
مادرم با دسته بیل کوبید توی سرم:خاک تو سرت کنم...چقدر بهت گفتم تو تنهایی از پس این غول بی شاخ و دام کنکور بر نمی آی...
پدرم از بس سیگار کشیده بود در هاله ای از ابهام قرار داشت:بیام با همین سیگار پشت دستتو داغ بذارم..؟چقدر بهت گفتم توی این مؤسسه ثبت نام کن...
گفتم:راست و دروغ این حرفا که معلوم نیست...
مادرم گفت:مگه ندیدی که چه جوری سینه صاف کرده بود و توی دوربین نگاه می کرد...صداقتو از توی چشماش می شد خوند...

فردا صبح پدرم با مشورت اساتید و کارشناسان مؤسسه ی به زور بران کنکور برنامه ای را برایم نوشت:

ساعت 6 صبح بیداری...6 تا 6 و 1 دقیقه صبحانه...6و 1 دقیقه تا 7 و 1 دقیقه کلاس ریاضی فشرده...7و1 دقیقه تا 9 کلاس فیزیک...9تا 12 کلاس ادبیات...12 تا 12 و 30 ثانیه ناهار...12 و 30 ثانیه تا 12 و 45 ثانیه استراحت...12 و 45 ثانیه تا 2 بعد از ظهر کلاس عربی...2 تا 7 بعد از ظهر کلاس انگلیسی...7 تا 7 و 30 دقیقه اوقات تلف شده...7 و 30 دقیقه تا 12 نصف شب دروس باقیمانده...12 تا 5 و 59 دقیقه صبح حل تمارین...5و 59 دقیق تا 5و59 دقیقه و 50 ثانیه خواب...5 و 59 دقیقه و 50 ثانیه تا 6 ورزش...

نویسنده:زبانسبزی پشت کنکوری


شنبه 86 شهریور 10 , ساعت 6:58 عصر

این دوبیتی ها تراوشات ذهن داغون و خسته ی یک زبان سبز هستند که مصایب گوناگون او را بیان می کنند:

خوش آنانکه بیزینس کارشان بی!     رییس بورس و شـورا یارشان بی!
خــــوشا آنانکه دایـم غرق پولـنـد       فرانکفورت و پاریس بازارشان بی!

************
دل گشنه به تک نونی بسازه!          برهـنه هم که با گـونی بسازه!
اگر پیدا نکرده تامسون و بـم             فقط با «پرتقال خونی» بسازه!

************
هزاران قسط در دفترچه دارم            به دورم ده زن و بیست بچه دارم!!!
به یک دستی که در جیبم گذارم       بـریزند و بگیـرند هـرچه دارم!!!!!!!!

************
زن آدم کــُــشی دارم خدایا!              که هر شب می کند زارم خدایا!
اگر فردا رَوَم بی پول به خانه             همی خواهد زند «دارَ»م خدایا!!!

************
ز دست همسر و فرزند فریاد              که هر چه او ببیند این کند یاد!
خدایا پـول ندارم من ندارم!               بُکـُش من را که شاید گردم آزاد!

************
تو که ناخوانده ای علم و حسابات      تو که نابرده ای ره در کرامات
تو که از کار دنیا هـیچ ندانی             چرا نامزد شوی در انتخابات؟!

************
بــُــوَد عشق من و رؤیای من گوشت   خدایا کی شود سویای من گوشت؟!
اگر قصابـم از تن برکند پــوست           بگوید این دل گویای من:«گوشت»!!

************
اگر دستم رسد بر شیخ شهردار          به او گویم جنابا دست نگه دار!!!
یه کم کمتر بکـَـن این شهر ما را          نداری غیر از این آیا شما کار؟!

************
زنم کافـور و می پوشم کفن را            بـنازم گـردش دور خفــن را !!!
روم با سر درون قـبر بنده                    که تنها صاحبم من این یه فن را !

************
ذلیل و زار و بیمارم نمودی!                 مرا کـُشتی و خود بردی چه سودی!
خراب و قلابی بود داروی تو                فروشنده ی ناصر خسرو بودی!!!

************
اگر قسطم یکی بودی چه بودی؟!        اگر وام ، اندکی بودی چه بودی؟!
تراول یا که مقـدار کمی پول !              از این هردو یکی بودی چه بودی؟!

************
غم خانه بیابان پرورم کرد !!                 کرایه ی زیاد دربه درم کرد!!
خدایا پس چه شد این وام مسکن؟!     صبوری خاک عالم بر سرم کرد!!!

************
خدایا داد از این پول! داد از این پول !      الهی! جیب من پر باد از این پول !
که چون فردا بیاید صابــــخانه               نمایم جیب او گـشــّــاد از این پول!!!

شاعر: زبانی سبز


چهارشنبه 86 شهریور 7 , ساعت 10:18 عصر

خبرنگار نظر رییس جمهور عزیز ما را درباره ی حمله ی امریکا به ایران پرسید.رییس جمهور پاسخ داد:ما ایرانی ها یک مثال داریم که اول اونی که زاییدی بزرگ کن بعد..... .
وبلاگ زبان سبز در پی شنیدن این سخن بیانیه ی خود را خطاب به بوش اعلام می دارد:
ای بوش! ما می دانیم که تو چند وقت است که تغییر جنسیت داده ای و بعدهم تست بارداری ات مثبت اعلام شده است و اخیراً هم فارغ شده ای... قدم نورسیده مبارک...امیدوارم درصد خریت بچه ات به اندازه ی مال خودت نباشد...ما به تو توصیه می کنیم که از بچه ات خوب نگه داری کنی و در این زمینه از تجربیات کاندولیزا رایس استفاده کنی...یادت نرود که مادر شوهر آدم هرچقدر هم که غرغر کند باز هم مادر شوهر آدم است و احترامش واجب است...ابتدای زندگی مشکلات زیادی دارد اما تو باید صبر کنی و طاقت بیاری و به یاری همسرت موانع را یکی یکی پشت سر بگذاری و نوردبون ترقی را  طی کنی...ما میدانیم که تو مس می سابیدی و در زمستان یخ حوض می شکستی و با یک دبه دوغ امورات خودت را می گذراندی و این الان اعصاب تو است[در این هنگام دست نویسنده مثل پرستو جمالی می لرزد]...بوش! با همسرت مهربان تر باش و کمتر نق بزن... مثل کاندولیزا نباش که تا حالا سه تا شوهر خود را فرستاده سینه ی قبرستون و دق مرگ کرده است...ما می دانیم که درست کردن قندداغ و گرم کردن شیر و عوض کردن پوشک بچه کار سختی است و پوست آدم را خراب می کند اما این جاست که مادر شوهر آدم به درد می خورد...سعی کن وقتی برای خرید سبزی به بیرون می روی زیر گاز را کم کنی...یادت نرود که تا قبل از شش ماهگی به بچه غیر از شیر خودت چیز دیگری ندهی...شیر برنج و پوره ی سیب زمینی را به تدریج از شش ماهگی به بچه بده... اسباب بازی و وسایل کوچک را روی زمین نگذار زیرا ممکن است خدای نکرده بچه خفه بشود...شبها او را به پشت نخوابان و از دو سالگی یواش یواش تاتی تاتی کردن را با او تمرین کن...سعی کن که در بیرون از خانه کمتر کار کنی و این یکی دوسال فکرت را معطوف به خانواده ات کن.......... .
*******************************************************************************************************************************************************
جلسه ی بعدی هیئت دولت امریکا:
بوش:آره کاندولیزا جون...صبح سر صف نونوایی شنیدم که ایران سلاح هسته ای داره...اون چاقو رو بده به من...
کاندولیزا:اوا خاک عالم...چند بارتا حالا بهت گفتم این حرفارو باور نکن...اگه خبرای جدید خواستی یه زنگ بزن به خودم...
بوش:الهی قربونت برم...من یه موی گندیده ی تورو به صد تای این پوتین و سارخوزی نمی دم...راستی مادر شوهرم جمعه میخواد بیاد خونه مون...شوهرم گفته باید ناهار آبگوشت درست کنی...وای...نمی دونم چیکار کنم...
کاندولیزا:این که کاری نداره...یه کم نخود ولوبیا و لیمو عمانی و گوشت میریزی توی زودپز یه کمی هم آب جوش...فقط یادت باشه اینکارارو باید ساعت هفت صبح بکنی...بعدش زیرشو کم کن...تا ظهر آماده میشه...
بوش:راستی...شنیدم دختر همسایه دانشگاه قبول شده...
کانولیزا:آره بابا...سر تخته بشورنش....روزی صدتا کلاس کنکور می رفت...پس می خواستی کی قبول شه...ها...؟...از ته سبزی زیاد داری می بری ها...! اونا همه اش خوردنیه...فقط اون تیکه های زردشو جدا کن...ببینم تو هم شنیدی دختر پوتین با یه پسر پولدار عروسی کرده رفته خارج...؟
بوش:آره منم یه چیزایی شنیدم...زود باش زود باش...سریعتر این سبزی هارو پاک کن...آقامون وقتی بیاد خونه ببینه سر سفره سبزی نیست اوقاتش تلخ میشه...آخه دوست داره با قیمه حتماً سبزی هم بخوره...
کاندولیزا:راستی ببینم این گردنبند مروارید بدله یا اصله..؟

.
.
.
.

*******************************************************************************************************************************************************
سخنرانی بعدی بوش علیه تروریسم:
الهی که جز جیگر بزنی اسامه...الهی که پیش مادر زنت روسیاه شی...الهی که روز خوش نبینی...خدا ازت نگذره بن لادن...دفعه ی بعد به خان داداشم میگم هرجا دید کتکت بزنه...الهی که خیر نبینی...الهی بری زیر زمین...الهی صدات از زیرزمین درآد...بمیری...جز جیگر بزنی[در این هنگام بوش با مشت به سینه ی خودش می کوبد]...خاک تو سرت کنم...
.
.
.
.
.
.
نتیجه ی اخلاقی:بوش دیگر از این خیالات به سرش نزند ... خلاصه اینکه رییس جمهور ما کم نمی آورد...

نویسنده:زبانسبز


چهارشنبه 86 شهریور 7 , ساعت 10:18 عصر

دو روز قبل یک خبرنگار فارسی زبان از طرف یکی از رسانه های امریکایی نظر رییس جمهور ایران را درباره ی احتمال حمله ی نظامی امریکا به ایران پرسید.
نظر رییس جمهور ما دو روز قبل:بوش اول زاییده ی خود را بزرگ کند بعد...
نظر رییس جمهور ما دو ماه بعد:بوش اول برای بچه ی خودش شناسنامه بگیرد بعد...
نظر رییس جمهور ما شش ماه بعد:بوش اول به همراه شیر خود به بچه شیر برنج و پوره ی سیب زمینی بدهد بعد...ضمناً از شیر خشک کمتر استفاده کند بعد...
نظر رییس جمهور ما یک سال بعد:بوش اول پوشک بچه را عوض کند بعد...
نظر رییس جمهور ما دو سال بعد:بوش اول به بچه راه رفتن یاد بدهد بعد...
نظر رییس جمهور ما چهار سال بعد:بوش نباید بچه را به مهد کودک بفرستد...بچه به مهر مادری نیاز دارد...بعد...
نظر رییس جمهور ما پنج سال بعد:بوش نباید بچه را کتک بزند...این طوری خوبیت ندارد...
نظر رییس جمهور ما هفت سال بعد:بوش اول اسم بچه را در یک دبستان بنویسد بعد...
نظر رییس جمهور ما پانزده سال بعد:بوش برای بچه اش در درس ریاضی معلم خصوصی بگیرد بعد...
نظر رییس جمهور ما هفده سال بعد:بوش ابتدا باید جهت ثبت نام بچه اش در دانشگاه اقدام کند بعد...منتها یادش باشد که ما با دانشگاه آزاد اسلامی مخالف هستیم...همین علم وصنعتی که ما رفتیم خیلی خوب است...بعد...
نظر رییس جمهور ما بیست و دو سال بعد(اگر بچه پسر بود):بوش ابتدا باید برای پسرش زن بگیرد بعد...منتها ما اعلام می کنیم که عروسش نباید بد حجاب باشد...
نظر رییس جمهور ما بیست و دو سال بعد(اگر بچه دختر بود):بوش ابتدا باید صبر کند تا دخترش شوهر کند بعد...
نظر رییس جمهور ما سی سال بعد:بوش ابتدا با نوه هایش به پارک برود و بستنی بخورد بعد...
نظر رییس جمهور ما چهل سال بعد:بوش ابتدا...[در این هنگام خبر می رسد که بوش مرده است]...بوش ابتدا شب اول قبر را رد کند بعد...

نتیجه اخلاقی:بوش هیچ غلطی نمی تواند بکند.
نویسنده:زبانسبزی زبانسبز


یکشنبه 86 شهریور 4 , ساعت 7:49 عصر

چندی قبل مسابقه ی لطیفه گویی با حضور تمامی مدعیان برگزار شد و طی آن لطیفه ی برگزیده ی سال مشخص گردید.در این مسابقه ملک عبدالله اعظم به مقام اول رسید.وی در حالی این عنوان را نصیب خود کرد که حریفان قدرتمندی نظیر نماینده ی جرج دبلیو موش،نماینده ی روزنامه ی جنوب غربی و نماینده ی آقای بهرام جوایزی حضور داشتند که به ترتیب رتبه های دوم تا چهارم را کسب کردند.
مجری:تماشاچیان و ببینندگان عزیز قبل از شنیدن لطیفه ی آقای ملک عبدالله اعظم که به عنوان برنده ی مسابقه انتخاب شد ابتدا لطیفه های جالب سایر شرکت کنندگان برتر را نیز با هم می شنویم.
نماینده ی جرج دبلیو موش: هدف امریکا از حمله به خاورمیانه تنها برقراری صلح بوده و ما اصلاً به فکر نفت اونجا نیستیم.
(جمعیت شدیداً می خندد.)
نماینده ی روزنامه ی جنوب غربی: مطالب و تیترهای روزنامه ی ما اصلاً مغرضانه نیستند و ما قصد توهین به هیچ قوم یا فردی را نداریم.
(جمعیت شدیدتر از قبل می خندد.)
نماینده ی بهرام جوایزی: آقای جوایزی هنگام فرارشون از هیچ کس کمک نگرفتن و تنهایی فرار کردن...
(جمعیت از شدت خنده از روی صندلی ها می افتند.)
مجری(در حال بلند شدن):خیلی جالب بود...حالا می ریم سراغ آقای ملک عبدالله...آقای عبدالله بفرمایید...
ملک عبدالله اعظم:دانشگاه آزاد اسلامی...
(سالن در حال انفجار از شدت خنده ی حضار)
مجری:خیلی خوب بود...آقای عبدالله...راز جذابیت این جوک چیه...؟
عبدالله:خیلی واضحه...دانشگاه ما خیلی آزاده...تقریباً میشه گفت که از هفت دولت آزاده...بعضی چیزها اگه زیادی آزاد بشن دیگه نمی تونن اسلامی باشن...آزاد و اسلامی با هم برخورد می کنن و علاوه بر خودشون دانشگاه رو هم خراب می کنن....
مجری:چقدر جالب...میشه چند تا جوک باحال دیگه هم بگی عبدالله جون...؟!
عبدالله:بله...شهریه های دانشگاه ما اصلاً زیاد نیستن و بسیار به اندازه هستن...
(جمعیت از شدت هیجان به سر و کله ی هم می زنند.)
مجری:بازم بگو عبدو...خیلی باحال بود...
عبدالله:ما توی دانشگاهمون خیلی داریم نظارت می کنیم...روی شهریه ها...روی وضع دانشجوهای دختر...روی حجابشون...روی اینکه خوابگاه هاشون جای مناسب باشه...روی امور مالی و دارایی مدیرهای دانشگاه... روی حرفهایی که استادها توی کلاس می گن...روی وضع فرهنگی دانشگاه هامون...
مجری(در حالیکه شکم خود را گرفته):موش بخورتت عبدالله...چقدر بامزه ای تو...بسه دیگه...دیگه جوک نگو...ترکیدیم...راستی چند تا سؤال داشتم...میگن دانشجوهایی که نسبت به شهریه و وضع دانشگاه معترضن تحت فشار قرار میدید...درسته؟...میگن که که جدیداً قراره که اصلاحاتی بشه؟...دارن حرفهایی در مورد دانشگاه می زنن که انگاری شما ها رو نگران کرده...راسته؟...حرفهایی در مورد بعضی از مدیرهای شما می زنند... درسته؟...عبدالله...!عبدو...ملک جون...کجایی؟...کجا رفتی...راستی دوستاش کجا هستن؟...اونا که همین الان توی ردیف اول بود...چرا نموندن جایزه شونو بگیرن؟...عبدالله...کجایی؟...کجا رفتن ...؟

نویسنده:یک زبان سبز


دوشنبه 86 مرداد 22 , ساعت 2:41 عصر

ادامه ی دو مطلب قبلی
قیچی اول

براش زیاد فرق نمیکنه، چه فیلم باشه و چه کاغذ، به هر حال مواظبه که مشکلی به وجود نیاد.سعی می کنه همیشه زود کاری کنه که کسی نفهمه پشت پرده چه خبره.

قیچی دوم
اوایل کارش را خوب بلد نبود. گاهی چنان می برید که وقتی می خواستند آنرا بدوزند جایش معلوم می شد. اما یواش یواش کارش را یاد گرفت. این اواخر جوری می برید که هیچکس نمی فهمید یک تکه از واقعیت گم شده است.

قیچی سوم
همیشه کاغذ از دست قیچی ناراحت بود، به محض اینکه چیزی روی آن نوشته می شد قیچی عصبانی می شد و یک تکه از کاغذ را می برید و دور می انداخت. آخرکار کاغذ خسته شد، دیگر چیزی نمی نوشت که قیچی را عصبانی کند.این جوری هم کاغذ راحت بود و کسی کاری به کارش نداشت و هم اینکه قیچی می توانست در جبهه های دیگر فعالیت داشته باشد..

قیچی چهارم 

وقتی بچه بود کاغذهای رنگی را می برید و با آنها شکل های قشنگی درست می کرد و با آنها مشغول می شد.بزرگتر که شد یاد گرفت که چه جوری بقیه را هم با آنها مشغول کند.
جوان که شد پارچه ها را می برید و لباس های زیبایی را آماده می کرد و آنها را طوری به تن واقعیات می پوشاند که هیچ کس نمی فهمید.
کمی که سن و سالش بالاتر رفت آرایشگر شد، موها را کوتاه می کرد، همیشه سرش شلوغ بود و کلی مشتری داشت.کم کم در تغییر قیافه استاد شد.قیافه ی واقعیت. 
 کمی هم که پیرتر شد دیگر تیغش کند شده بود و کارش رونق نداشت، بالاخره او را به اداره سانسور بردند و از او برای بریدن کاغذها استفاده کردند
بالاخره پیر شد و دیگر تیغش نمی برید، گذاشتندش گوشه آشپزخانه .
 یک روز اشتباهاً انداختندش توی سطل آشغال.به سرنوشت کسانی دچار شد که روزی خودش این عمل اشتباه را رویشان انجام داده بود.

قیچی پنجم
وقتی قرار شد اداره را مدرنیزه کنند قیچی ها را جمع کردند و انداختند دور. با استفاده از کامپیوتر کلمات اضافی را حذف می کردند، بدون اینکه هیچ اثری به جا بماند.

نویسنده: یکی از زبانسبزها


پنج شنبه 86 مرداد 11 , ساعت 5:21 عصر

در نوشته ی قبلی گفتگوی اینجانب را با یک عدد گردن کلفت در خواب خواندید.گردن کلفت مذکور وقتی مشاهده کرد که این گفتگو بسیار مورد پستد واقع شده تقاضای گفتگوی دوم را نیز با حقیر نمود.اما این بار عوض اینکه او به خواب من بیاید،بنده به خواب او رفتم.جایتان خالی محیط خواب وی بسیار آرام و دل پذیر و لوکس بود.
گردن کلفت ها علاقه ی شدیدی به دسته بندی آدم ها دارند.در قسمت قبل دسته بندی میخی آنها را خواندید .در این قسمت به دسته بندی دیگری که خودشان نام آنرا دسته بندی تشبیهی گذاشته اند،دقت کنید.گردن کلفت گفت:
ما دسته ای از انسانها را به نوع خاصی از حیوانات تشبیه کرده ایم.این انسانها باید برای همیشه کار کنند و بار ببرند.از زمانی که تابش آفتاب آغاز شود تا زمانی که تاریکی شب فرا رسد.بر پشت این انسانها همواره باری سنگینی خواهد کرد.
آنها مجبور خواهند بود آنچه را که دارند بخورند و از آن بهره ی کامل را ببرند. - اگر هم نبرند زیاد مهم نیست چون در هر صوت بیشتر از این نخواهند دید- .این انسانها با وجود اینکه همیشه خالصانه کار می کنند ولی بسته به نوع دسته بندی شان در نگاه دیگران ناچیز هستند و کاری که می کنند هرگز به چشم نمی آید. . از دیگران انتظار پاداشی ندارند.اما نه تنها پاداشی به آنها داده نمی شود بلکه دیگران همین چیزی را که می گیرند تیز از سرشان زیاد می دانند. گفتنی است که تعداد این جور آدمها اندک است.
گردن کلفت در ادامه افزود:اینها عمر زیادی نمی کنند.در واقع مقدار اضافی عمرشان به حساب ما واریز می شود.
دسته ای دیگر از آدمها هستند که نگهبان دیگران هستند.اینها از همه چیز دیگران محافظت می کنند و بهترین و وقادارترین دوست هستند.جان خود را برای کسی فدا می کنند که شاید در عمرشان یکبار هم آنها را ندیده اند.ممکن است گاهی در نیمه شب برای دور کردن دشمن صدایشان را بلند کنند اما چون همین صدا دوست را هم بیدار کرده،همواره مورد عتاب و سرزنش هستند.شاید گاهی به دشمن زخمی وارد کنند اما دوستان چون طاقت دیدن زخم را حتی بر دشمن ندارند باز آنها را سرزنش و نکوهش می کنند.
اینها نیزتعداشان زیاد نیست و زیاد باقی نمی مانند.باقیمانده ی عمرشان به ما واگذار می گردد.
دسته ی دیگری از انسانها هستند که در کنار خود به دیگری هم فکر می کنند.اما دیگران فکر می کنند که آنها هم مثل خودشان هستند .بنابراین هیچگاه حرف آنها را باور نمی کنند. این انسانها همیشته تنها هستند.عده ی آنها هم کم است و خیلی زود می روند.مقداری از عمر آنها نیز به ما گردن کلفت ها می رسد.

اما،گردن کلفت ها.آنها تنها کسی هستند که باید باقی بمانند .آنهاباهوش ترین هستند.آنها لایق ترین هستند.باقیمانده ی عمر دیگران به آنها داده می شود.آنها هم از آن مثل صاحب اصلی اش استفاده می کندد.با باقیمانده ی عمر دسته ی اول کار می کنند،اما برای خودشان...با عمر دسته ی دوم نگهبانی می دهند اما از مال خودشان و با عمر گروه سوم فکر می کنند،اما برای خودشان.

زبان سبز


دوشنبه 86 مرداد 8 , ساعت 10:1 عصر

دیشب به علت پرخوری در سر سفره،دچار یک کابوس نیمه خفن شدم.دیدم که دارم با یک انسان گردن کلفت صحبت خصوصی می کنم:
من: قطر گردن شما حدوداً چقدره ؟
گردن کلفت : چند کیلومتری میشه...
- پس خیلی گردن کلفت هستید...
- یه جورایی....البته گردن کلفت تر از ما هم موجوده...
- نه خیلی ممنون...همین خوبه...
- یه زمون می خواستن که اسامی شمارو افشا کنن...
- می دونم...
- ولی نکردن...
- خوب دلیل داره...
- دلیلش چیه ؟
- ما با مخالف هامون هر طور که شده کنار می یایم...
- مثلاً چه جوری؟
- بعضی ها رو له می کنیم...بعضی ها رو شوت می کنیم...بعضی هارو می خریم...به بعضی هاهم حالی می کنیم که بهتره ساکت باشن...
- تا حالا شده که این اقدامات روی کسی جواب نده...
- بعضی موافع...
- اون موقع چی کار می کنید؟
- اون موقع تبدیل به چکش می شیم...
- بعدش؟
- اونهایی رو که ساکت نشدن میخ فرض می کنیم...بعد خود این میخ هارو به چند دسته تقسیم می کنیم و اقدامات ثانویه شروع میشه...
- میشه اون اقدمات ثانویه رو بگین؟
- بله...بعضی ها گاهی میخ میشن و تا وقتی یه چکش توی سرشون نخوره سر جایی که باید نمی رن و همین طور با گردن راست به آدم بر و بر نگاه می کنن...بعضی از میخ ها کوچیکن...با یه ضربه فرو میرن توی دیوار..منظور همون سینه ی قبرستونه...اگه یه کم بزرگتر باشن خم می شن و دیگه نمی تونن صاف وایستن...اگه نازک باشن خورد می شن و تیکه هاشون پیدا نمی شه...و اگه کلفت باشن باید دائماً ضربه بخورن تا صداشون در نیاد...
- این ضربه خوردن تا کی باید ادامه داشته باشه؟
- الی ماشائالله...
- ادامه بدید...
- ما به اون هایی که با یه ضربه ی محکم خم میشن میگیم سازشکار...بعضی هاشون وقتی می بینن هوا پسه سازشکار و سیاستمدار میشن ...با ما کنار میان...اون موقع یا ما هم اونارو فراموش می کینم و یا اینکه اونا رو میاریم کنار خودمون...در اون صورت حالاحالاها از جاشون کنده نمی شن...
- یعنی گردن اونا هم کلفت می شه...
- یه کمی...ولی به گردن ما نمی رسه...
- ادامه بدید...
- بعضی هاشون نوک تیز هستن...اون وقت میزنیم توی نوکشون...نوکشون که خم شد خودشون هم خم می شن...بعضی هاشون اولش با ما سازش نمی کنن...اونوقت مجبور میشن برن توی سطل آشغال...اونجا خود به خود سازش می کنن...بعضی هاشون که خیلی پررو می شن...اون وقت اونارو اونقدر می پیچونیم تا پیچ بشن و تا آخرش دور خودشون بپیچن...
- آیا کسانی هستند که با وجود تموم این اقدامات باز هم آدم نشن...؟
- اون موقع انسانهایی که قطر گردنشون بیشتر از ماست وارد عمل میشن...
- اگه باز هم آدم نشدن چی؟
- در اون صورت باید تا آخرش ضربه بخورن...این آدمها اگرچه از ضربات سخت چکش های ما درد می کشن ولی اعتقاد دارن که زنده بودن معنوی اونها بستگی داره به میخ بودن و چکش خوردن...

پایان
شما چطور؟ ترجیح می دهید کدام جور از میخ ها باشید؟
نویسنده:زبانسبز


یکشنبه 86 تیر 31 , ساعت 8:5 عصر

رنگین باد سفره ی پولداران - چرب و چیلی - که دیدنش موجب حسرت است و به بو اندرش مزید خفّت.هر کفگیری که به دیگ رود مفرّح جان است و چون بر می آید همره ته دیگ کلان و بدرقه ی مرغ بریان و مسمّای بادمجان.پس در هر گلویی لقمه ای گیر است و بر هر لقمه ای آبی واجب.

از دست و دهان که برآید                                      کز عهده ی خوردن به در آید

بنده همان به که ز بی پولی اش                            رو به سوی آبدو خیار آورد
   ور نه ز بوی غذاهای لذیذ                                 هوش و حواسش ز سرش می پرد

عطر برنج دم سیاهش همه جا رسیده و طعم زعفران اصلش همه کس در خواب چشیده . زنجیر صبر تماشاگران به بوی روغن بدرد و عقل شنوندگان به طعم بادمجان ببرد.

پرخوری مکن که از خزانه ی جیب                        هرچه داری به پزشک خواهی داد
بعد از آن هم در ولیمه اجباراً                               دوستان را پلو زرشک خواهی داد

آشپز مخصوص را گفته تا سفره ی رنگین بگسترد و خانم خانه را گفته تا کباب بره در مهد سفره بپرورد.پلوها را به خلعت زعفران قبای زرد و سرخ در بر گرفته و سیخ های کباب را به قدوم موسم مهمان روی منقل نهاده.
یکی از صاحبدلان گرسنه سر به درون آشپزخانه فرو برده بود و در دیگ آبگوشت مستغرق شده.آنگه که از این معاملت باز آمد یکی از یاران به طریق التماس گفت:از این مطبخ که بودی ما را چه تحفه کرامت آورده ای؟
گفت به خاطر داشتم که چون به دیگ مرغ رسم دیسی پر کنم هدیه ی گرسنگان را.چون برسیدم بوی بادمجانم چنان مست کرد که دیسم از دست برفت.

ازاینجا به بعد نویسنده به دلیل بیهوشی ناشی از بوی بادمجان از نقل معذور گشت./والسلام
نویسنده:زبانسبز


<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ